ثواب صلوات در قالب داستان
برای این که سالم به مقصد برسید، صلوات بعدی را بلندتر بفرستید!
صدای صلوات بعدی، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمام تر، در گرگ و میش هوای دل انگیز صبح گاهی، بر بدن سخت و زبر جاده می خزد و پیش می رود. پس از لحظاتی، فضای اتوبوس، دوباره به حالت اول برمی گردد. بعضی ها که با صدای صلوات چرتشان پاره شده، حالا بار دیگر، پلک های نیمه بازشان را روی هم می گذارند و زود خوابشان می برد. نگاهم را که زیر نور قرمز رنگ چراغ های سقف اتوبوس روی مسافران می چرخد، برمی گیرم و روی پیرمرد کنار دستی ام رها می کنم. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا می خواند. نمی دانم، شاید، دعای عهد است که آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، که باید مسافت زیادی را هر روز از پانسیون اجاره ای تا کالج مرکز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طی می کردم، نمی توانستم بخوابم. از لحاظ روان شناسی، خاطرات آن روزها تداعی می شد و باید استرس و هیجان زیادی را تحمل می کردم. یقة بارانی ام را بالا می دهم و سرم را به شیشة اتوبوس تکیه می دهم، از پشت شیشه های دودی رنگ و بزرگش، باز هم می توان خورشید سرخ رنگ را دید که اولین پرتوهای طلایی رنگش را سخاوتمندانه روی سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم برای این صحنه های زیبا تنگ شده بود. در فرانسه، هیچ گاه این صحنه ها را ندیدم. نمی دانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابری آن جا بود، شاید هم آسمان خراش های بی روح.
بفرما دکتر جون!
سرم را می چرخانم. شاگرد راننده، کیکی را به طرفم دراز کرده.
ـ بفرمایید، اوستا گفت، حالا که شما ...