حكايتي از آيت الله بهجت
از دوستانم به آیت الله بهجت نامه ای نوشته بود، درسن 16سالگی، و از آیت الله بهجت كلی التماس دعا خواستار بود و هم این که دستورالعملی برای سیرالی الله خواست.
آیت الله بهجت با دست خط خود نوشتند:
بنده برای موفقیت و عافیت هر مومنی دعا میكنم.به دستوری كه همراه برگه آمده عمل كنید.والسلام.
دوستم میگفت: یادم هست زمانی رو كه در سیروسلوك عزم بسیار جدی داشتم به حدی كه هر موقع خطایی سرمیزد(از برایم) روزه میگرفتم.تا نفسم را تنبیه كرده باشم.یادم هست یك بار كه خطایی ازبرایم سر زده بود به شدت از خودم ناراحت شدم و خواستم كه خودم را تنبیه كنم با خود گفتم:تا 10روز باید روزه بگیری تا یاد بگیری كه خطا نكنی.
تا روز 8 صائم بودم و چیزی نمیخوردم ،یبه یك باره با خود گفتم :چند هفته ای هست كه آقا بهجت رو ندیدی برو ببینش.ولی از طرف دیگر با خود میگفتم:بهتره نری ،چون ازآن جایی كه آقای بهجت باطن اشخاص را میبیند و تو هم مشغول ریاضت شرعیه هستی ،خوف اینكه عمل تو مبتلا به ریا شود بسیار هست بهتر است نروی.
رهسپار مسجد شدم
مسجد آقای بهجت(مسجد فاطمیون)،دو طبقه بود و جمعیت بسیار زیادی برای نمازجماعت میآمدند.
مسجد 2در داشت.یك در برای مردم بود كه مردم از آن استفاده میكردند و در دیگر برای ورود و خروج آقای بهجت بود(به دلیل ازدحام بیش از حد جمعیت).كه آن در خروج آقای بهجت نزدیك راه پله مسجد بود(كسانی كه از طبقه دوم میآمدند به طبقه اول مسجد).كه معمولا همه در راه پله ها بعد از نماز جماعت مینشستند تا آقا تشریف بیاورند كه ببینند ایشان را.
زمانی كه مسجد آیت الله بهجت رفتم برای اینكه نماز جماعت رو اقتدا كنم به ایت الله بهجت،(بعد از نماز معمولا آیت الله بجهت،می ایستاد و جمعیتی را كه به شوقش آمده بودند، نظاره میكرد و زیر لب یا دعا میخواند و یا صلوات میفرستاد.ولی هیچ موقع زیاد دیگران را نگاه نمیكرد وهمیشه یك نگاه بسیار گذرا می انداخت.و وقتی هم كه میخواست از در مسجد رد بشود(در داخل مسجد)آنهایی كه در راه پله ها ایستاده بودند را هم مانند كسانی كه داخل مسجد بودند را نگاه میكرد و میرفت)بنده در راه پله ها ایستاده بودم تا حضرت آقا بهجت را ببینم ولی از آنجایی كه دوست نداشتم فاصله ام بسیار نزدیك با او باشد.گفتم كه در پشت این عده از طلبه ها باشم كه هم نقطه دید آقای بهجت نسبت به بنده محدود هست و هم اینكه بنده بسیار راحت ایشان را میبینم.
وقتی كه آیت الله بهجت ایستادند برای اینكه جمعیتی كه در راه پله ایستادند را ببینند.همین طور كه نگاهشان از بالا به پایین بر افراد بود و ذكر میگفتند.
وقتی كه نگاهشان به بنده افتاد برای چند ثانیه، و به چشمانم خیره شدند،بسیار خوشحال شدند زیر لب به راحتی داشتم حس میكردم كه دارد صلوات برایم میفرستند و از بنده بسیار خوششان آمد.
خب چون بنده هم بسیار اهل مراقبه بودم و از حسّ خوبی برخوردار بودم .برایم بسیار قابل لمس بود كه آقای بهجت در همان چند ثانیه داشتند آینده مرا میدیدند.و بنده هم در نگاه ایشان آینده خودم را هم دیدم و فهمیدم كه چه كسی میشوم و كه .....
میگوید:بعد از مدتها ُ هنوزم که هنوزه دستخط و دستور آقا بهجت رو دارم و در میان صفحات کتاب قرآنم نگهش داشتم.
آیت الله بهجت با دست خط خود نوشتند:
بسمه تعالی
بنده برای موفقیت و عافیت هر مومنی دعا میكنم.به دستوری كه همراه برگه آمده عمل كنید.والسلام.
(كه در برگه ای كه همراه نامه داده بودند اینگونه )گفتند:
عزم راسخ ومستمر برترك معاصی در اعتقادیات و عملیات درتمام عمر اگرچه هزار سال باشد ونماز اول وقت كافی و وافی است برای وصول به مقامات عالیه.دوستم میگفت: یادم هست زمانی رو كه در سیروسلوك عزم بسیار جدی داشتم به حدی كه هر موقع خطایی سرمیزد(از برایم) روزه میگرفتم.تا نفسم را تنبیه كرده باشم.یادم هست یك بار كه خطایی ازبرایم سر زده بود به شدت از خودم ناراحت شدم و خواستم كه خودم را تنبیه كنم با خود گفتم:تا 10روز باید روزه بگیری تا یاد بگیری كه خطا نكنی.
تا روز 8 صائم بودم و چیزی نمیخوردم ،یبه یك باره با خود گفتم :چند هفته ای هست كه آقا بهجت رو ندیدی برو ببینش.ولی از طرف دیگر با خود میگفتم:بهتره نری ،چون ازآن جایی كه آقای بهجت باطن اشخاص را میبیند و تو هم مشغول ریاضت شرعیه هستی ،خوف اینكه عمل تو مبتلا به ریا شود بسیار هست بهتر است نروی.
ولی باز به خود گفتم:میدانم حرفی كه زدی، درست هست،ولی دلم برایش تنگ شده .این را چكار كنم؟؟؟
با خود گفتم عیبی ندارد ، میروم و میبینمش ولی سعی میكنم خود را پنهان كنم تا مرا نبیند ،كه هم ریا نشود و هم اینكه ببینمش.رهسپار مسجد شدم
مسجد آقای بهجت(مسجد فاطمیون)،دو طبقه بود و جمعیت بسیار زیادی برای نمازجماعت میآمدند.
مسجد 2در داشت.یك در برای مردم بود كه مردم از آن استفاده میكردند و در دیگر برای ورود و خروج آقای بهجت بود(به دلیل ازدحام بیش از حد جمعیت).كه آن در خروج آقای بهجت نزدیك راه پله مسجد بود(كسانی كه از طبقه دوم میآمدند به طبقه اول مسجد).كه معمولا همه در راه پله ها بعد از نماز جماعت مینشستند تا آقا تشریف بیاورند كه ببینند ایشان را.
زمانی كه مسجد آیت الله بهجت رفتم برای اینكه نماز جماعت رو اقتدا كنم به ایت الله بهجت،(بعد از نماز معمولا آیت الله بجهت،می ایستاد و جمعیتی را كه به شوقش آمده بودند، نظاره میكرد و زیر لب یا دعا میخواند و یا صلوات میفرستاد.ولی هیچ موقع زیاد دیگران را نگاه نمیكرد وهمیشه یك نگاه بسیار گذرا می انداخت.و وقتی هم كه میخواست از در مسجد رد بشود(در داخل مسجد)آنهایی كه در راه پله ها ایستاده بودند را هم مانند كسانی كه داخل مسجد بودند را نگاه میكرد و میرفت)بنده در راه پله ها ایستاده بودم تا حضرت آقا بهجت را ببینم ولی از آنجایی كه دوست نداشتم فاصله ام بسیار نزدیك با او باشد.گفتم كه در پشت این عده از طلبه ها باشم كه هم نقطه دید آقای بهجت نسبت به بنده محدود هست و هم اینكه بنده بسیار راحت ایشان را میبینم.
وقتی كه آیت الله بهجت ایستادند برای اینكه جمعیتی كه در راه پله ایستادند را ببینند.همین طور كه نگاهشان از بالا به پایین بر افراد بود و ذكر میگفتند.
وقتی كه نگاهشان به بنده افتاد برای چند ثانیه، و به چشمانم خیره شدند،بسیار خوشحال شدند زیر لب به راحتی داشتم حس میكردم كه دارد صلوات برایم میفرستند و از بنده بسیار خوششان آمد.
خب چون بنده هم بسیار اهل مراقبه بودم و از حسّ خوبی برخوردار بودم .برایم بسیار قابل لمس بود كه آقای بهجت در همان چند ثانیه داشتند آینده مرا میدیدند.و بنده هم در نگاه ایشان آینده خودم را هم دیدم و فهمیدم كه چه كسی میشوم و كه .....
میگوید:بعد از مدتها ُ هنوزم که هنوزه دستخط و دستور آقا بهجت رو دارم و در میان صفحات کتاب قرآنم نگهش داشتم.
+ نوشته شده در شنبه چهارم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:36 توسط سجاد جوادی
|