داستان جالب در مورد حسادت
در زمان يكی از خلفا ، مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام با
او رفتار نمیكرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار میكرد . بهترين غذاها
را به او میداد ، بهترين لباسها را برايش میخريد ، وسائل آسايش او را
فراهم میكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار میكرد ، گوئی پرواری
برای خودش آورده است . غلام میديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه
ناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم
به او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من
حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی میدانی برای چه
اينهمه خدمت به تو كردم ؟ فقط برای يك تقاضا ، اگر تو اين تقاضا را
انجام دهی هر چه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بيش از اين هم
به تو میدهم ولی اگر اين كار را انجام ندهی من از تو راضی نيستم . غلام
گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت میكنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من
حيات دادی . گفت : نه ، بايد قول قطعی بدهی ، میترسم اگر پيشنهاد كنم ،
قبول نكنی. گفت:هر چه میخواهی پيشنهاد كنی بگو ، تا من بگويم"بله".
وقتی كاملا قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه دريك موقع و جای خاصی كه من دستور میدهم ، سر مرا از بيخ ببری . گفت :
آخر چنين چيزی نمیشود . گفت : خير ، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار
را انجام دهی . نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و با
هم به پشت بام يكی از همسايهها رفتند . در آنجا خوابيد و كيسه پول را به
غلام داد و گفت : همينجا سر من را ببر و هر جا كه دلت میخواهد برو . غلام
گفت : برای چه ؟ گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمیتوانم ببينم .
مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقيب يكديگر بوديم و او از من
پيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد میسوزم ،
میخواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،
من راحت شدهام . راحتی من فقط برای اين است كه میدانم اگر اينجا كشته
شوم ، فردا میگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس حتما
رقيبش او را كشته است ، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام میكنند و
مقصود من حاصل میشود ! غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی ، چرا
من اين كار را نكنم ؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی . سر او را بريد ،
كيسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پيچيد . آن مرد همسايه را
به زندان بردند ، ولی همه میگفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه
خودش كه اين كار را نمیكند ، پس قضيه چيست ؟ معمائی شده بود . وجدان
غلام او را راحت نگذاشت ، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور
گفت : من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد میسوخت كه
مرگ را بر زندگی ترجيح میداد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است ،
او رفتار نمیكرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار میكرد . بهترين غذاها
را به او میداد ، بهترين لباسها را برايش میخريد ، وسائل آسايش او را
فراهم میكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار میكرد ، گوئی پرواری
برای خودش آورده است . غلام میديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه
ناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم
به او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من
حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی میدانی برای چه
اينهمه خدمت به تو كردم ؟ فقط برای يك تقاضا ، اگر تو اين تقاضا را
انجام دهی هر چه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بيش از اين هم
به تو میدهم ولی اگر اين كار را انجام ندهی من از تو راضی نيستم . غلام
گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت میكنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من
حيات دادی . گفت : نه ، بايد قول قطعی بدهی ، میترسم اگر پيشنهاد كنم ،
قبول نكنی. گفت:هر چه میخواهی پيشنهاد كنی بگو ، تا من بگويم"بله".
وقتی كاملا قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه دريك موقع و جای خاصی كه من دستور میدهم ، سر مرا از بيخ ببری . گفت :
آخر چنين چيزی نمیشود . گفت : خير ، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار
را انجام دهی . نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و با
هم به پشت بام يكی از همسايهها رفتند . در آنجا خوابيد و كيسه پول را به
غلام داد و گفت : همينجا سر من را ببر و هر جا كه دلت میخواهد برو . غلام
گفت : برای چه ؟ گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمیتوانم ببينم .
مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقيب يكديگر بوديم و او از من
پيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد میسوزم ،
میخواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،
من راحت شدهام . راحتی من فقط برای اين است كه میدانم اگر اينجا كشته
شوم ، فردا میگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس حتما
رقيبش او را كشته است ، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام میكنند و
مقصود من حاصل میشود ! غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی ، چرا
من اين كار را نكنم ؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی . سر او را بريد ،
كيسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پيچيد . آن مرد همسايه را
به زندان بردند ، ولی همه میگفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه
خودش كه اين كار را نمیكند ، پس قضيه چيست ؟ معمائی شده بود . وجدان
غلام او را راحت نگذاشت ، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور
گفت : من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد میسوخت كه
مرگ را بر زندگی ترجيح میداد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است ،
هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند.
پاورقی:1 سوره شمس ، آيات 9 و 10.
+ نوشته شده در شنبه چهارم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:52 توسط سجاد جوادی
|